برباد رفته، از یاد رفته

ساخت وبلاگ
یه شب خونه خواهرم بودم.شنیدم روژان سه ساله به مامانش می گه:مامان من خونه ی عمه بودم یهو یاد خاله فاطمه افتادم و عاشقش شدم.:))بعد به مامانش گفت مامان داداش رو خیلی دوست دارم.داداشم مهربونه منو بوس کرد.ساعت سه شب هم تو تاریکی اومده بالای سر خواهرم می گه مامان قربونت برم خیلی عاشقتم:)الان دلم می خواد یه کتاب در مورد این موجود نازنین بنویسم.روژان خیلی خیلی پر احساسه.و مدام هم حسش رو بیان می کنه.خواهرم می گه هر شب که از سر کار برمی گردم بهم می گه مامان قربونت برم دلم برات تنگ شده بود.باباش و داداشش هر وقت صداش کنن همیشه می گه بله بابای مهربونم .داداش مهربونم.هر وقت با مامانش می ره آرایشگاه.خواهرم می گه هی اون دور صندلی می چرخه می گه قربونت برم خیلی خوشگل شدی.حالا کلا نسبت به همه همین قدر مهربونه و کلمات محبت امیز به کار می بره.روزان فداکار هم هست.اولین باره می بینم یه بچه تو این سن راحت از دارایی هاش.شکلاتاش و اسباب بازیاش می گذره.اینم برام جالبه.روژان تو خیلی خوبی.دوستت دارم تا همیشه.پ.ن:در حالی که دلم برای روزان تنگ شده. برباد رفته، از یاد رفته...
ما را در سایت برباد رفته، از یاد رفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jaryan70 بازدید : 35 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:00

یه وقتایی که دلم ارامش می خواد می دونین می رم کجا؟کاخ گلستان.پنج هزار تومن پول ورودی می دم و می رم در دریایی از سکوت و آرامش غرق می شم.اولش کلی می شینم رو یه نیمکت و بعد شروع می کنم به چرخیدن تو حیاطش و خیال پردازی. عاشق این معماری هستم.عاشق این در و پنجره های قاجاری.اصلا دلم ضعف می ره.سیر که شدم موقع ظهر می رم مسجد ارک نماز می خونم.بعد هم اگه پول تو جیبم باشه فلافل هم می خورم و برمی گردم .

برباد رفته، از یاد رفته...
ما را در سایت برباد رفته، از یاد رفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jaryan70 بازدید : 33 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:00

این روزا که بعد کلی تلاش حس می کنم دیگه دارم نتیجه می گیرم و تقریبا چیز زیادی نمونده بهش , یادم نمی ره سختی هایی که کشیدم.یادم نمی ره کیا بهم کمک کردن و کیا تنهام گذاشتن. به قول sia گذشته داشت منو می کشت هنوز هم دیروز نمی خواد بزاره به امروز برسم. هنوز دارم هر روز با افسردگی می جنگم.این روزا که شدید هم شده.یه وقتایی که بی قرار می شم. فکر می کنم با کی می شه حرف زد؟ کسی نیست.واقعا کسی نیست.دلم یخواد بشینم روبه روی یکی گریه کنم.کسی نیست.دلم می خواد یکی دستم رو بگیره و بهم بگه تو بد نیستی.تو اینقدر ناکافی نیستی.اما کسی نیست.همین الان هم که اینا رو می نویسم صورتم غرق اشک شده.بیشتر و بیشتر دارم سعی می کنم از ادمای سمی زندگیم دور بشم.حتی خواهرم که تمام مدتی که برگشتم شهرم منو ازار داد.اخرین بار به خاطر کم و زیاد شدن یه قاشق نشاسته توی فرنی بهم گفت تو هیچی بارت نیست.تو زندگی مجردیت هیچی یاد نگرفتی.کاری که بچه سه ساله می دونه تو نمی دونی.می دونم که دوست دارم برای همیشه این ادم رو بزارم کنار و سراغش نرم مگر در حد ضرورت.یه روز تو صفحه ی وبلاگ متروکه م می نویسم که چه اتفاقایی سال گذشته برام افتاد و هنوز هم بخشیش ادامه داره. برباد رفته، از یاد رفته...
ما را در سایت برباد رفته، از یاد رفته دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : jaryan70 بازدید : 30 تاريخ : جمعه 13 مرداد 1402 ساعت: 18:00